کد مطلب:140229 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:154

ورود عبیدالله بن زیاد ملعون به کوفه و وقایع و حوادث بعد از آن
در تاریخ آمده است آن شب كه ابن زیاد وارد كوفه شد ماهتاب بود، اهل كوفه چون شنیده بودند حضرت اباعبدالله علیه السلام عازم كوفه هستند و روی به آن شهر نهاده اند لذا وقتی آن كوكبه را دیدند پنداشتند حضرت اباعبدالله علیه السلام می باشد از این رو فوج فوج آمده و سلام می كردند و می گفتند:

مرحبا بك یابن رسول الله، قدمت خیر مقدم.

ابن نما رحمة الله علیه فرموده:

اول كسی كه به ابن زیاد برخورد زنی بود چون چشمش به كوكبه آن بی ایمان افتاد گفت:

الله اكبر به خدای كعبه، این پسر پیغمبر است كه تشریف آورده و به این شهر قدم رنجه نموده.

از این سخن صدای اهل كوفه بلند شد كه ای مولا خوش آمدی، مردم از اطراف جمع شدند و پیوسته به تعدادشان افزوده می شد تا اینكه دم استر ابن زیاد بگرفتند چه آن كه می پنداشتند وی حضرت اباعبدالله علیه السلام می باشد وی با كسی حرف نمی زد و پیوسته می آمد تا به نزدیكی قصر دارالاماره رسید، درب را بسته دید زیرا نعمان بن بشیر كه امیر كوفه بود از ترس امر كرده بود درهای قصر را ببندند مبادا شاه دین تشریف آورده و درب قصر را باز كند و داخل شود، چند نفر از معتمدین را بر درب قصر نگهبان كرده بود، ایشان خبر به نعمان دادند اینك حسین بن علی علیهماالسلام با كوكبه تمام و ازدحام بدر قصر رسیدند نعمان بر بالای بام برآمد و تماشا می كرد، دید عجب هنگامه ای است نعمان لرزان، لرزان گفت: یابن


رسول الله و لا تكن ساعیا علی قیام الفتنه: ای پسر پیغمبر كوفه بی صاحب نیست بدون جهت سعی در فتنه و آشوب مكن یزید شهر را به تو واگذار نخواهد نمود، در جای دیگر منزل كن تا فردا بنگرم ببینم كار بكجا منتهی می شود، مردم كوفه نعمان را دشنام می دادند و می گفتند:

یا لكع افتح الباب ای فرومایه درب قصر را بگشا و آن را به روی پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله باز نما، امروز او شایسته است برای خلافت و سلطنت، هر چه مردم اصرار می كردند نعمان امتناع می ورزید عاقبت ابن زیاد دید چاره نیست درب را نخواهد گشود به ناچار طیلسان و نقاب از صورت كنار زد و گفت:

افتح لعنك الله و قبحك الله درب را باز كن خدا لعنتت كند و روی تو را قبیح سازد با این حكمرانی كردنت و از طرفی مسلم بن عمرو باهلی فریاد زد ای اهل كوفه این عبیدالله بن زیاد است و پسر زیاد نیز طیلسان از سر برداشت سخن گفت و مردم او را شناخته و از در دارالاماره بازگشتند و متفرق شدند و نعمان بفرمود تا در بگشادند و پسر زیاد با جمعی از رؤسای كوفه داخل قصر شدند، وی پس از آنكه بر سریر حكومت قرار گرفت از روی غضب گفت: وای بر شما، این چه آشوب است كه در این شهر به پا كرده اید، جمعی كه در قصر حاضر بودند از صولت آن ناپاك بخود لرزیده در جواب گفتند:

امیر ما از جائی خبر نداشته و این فتنه را دیگران برپا كرده اند و ابدا بیعت با امیرالمؤمنین یزید را نشكسته و با كسی عهد نبسته ایم.

ابن زیاد گفت: با دست من كه دست یزید است بیعت كنید.

رؤسا از ترس جان پیش رفته با آن شقی نابكار بیعت كردند.